از اوایلی که اومدم دانشگاه تا به الان همیشه برام سوال بوده که نوع رابطهام با آدما چجوری میخواد باشه. این تعاملاتی که ما اسمش رو گذاشتیم رفاقت، شراکت، هم آزمایشگاهی و همکار تا کجا میتونه ادامه پیدا کنه؟ بعد در همین وانفسا که ذهن متریالیزه من با خودش در جهت توجیه رابطهها مادی نگر شده، رابطهها رو به چند روش مختلف مدلسازی میکنه. حالا در مورد مدلسازی های بعدا شاید حرف بزنم ولی چیزی که هست اینه که من در طول این ۷ سالی که تو دانشگاه هستم، رابطههای مختلفی رو گذروندم. رفقایی که اولش خیلی با هم جور و اجین بودیم و بعدش اصلا خبر هم دیگه رو نگرفتیم. رابطههایی که اولش شخص رو مخ من بوده ولی بعدها تبدیل شده به افرادی که شاید میزان کانکشنم باهاشون بیشتر از دو روز قطع شه، باید خبر بگیرم. رابطههای یه طرفه و رابطههایی که با وجود وایب منفی همچنان ادامه داره .
به راستی چه چیزی باعث میشه که این رابطهها شکل بگیرن. فارغ از این که ما آدما از لحاظ ذهنی نیازمند یه سری افراد برای معاشرت با همدیگر هستیم، جنس روابط بیشتر حالت پر کردن نیازهای خالی افراده. مدلسازی که فلحال دارم اینجوریه که ما آدما بدون این که متوجه این موضوع بشیم به همدیگه به شکل یک ابزار نگاه میکنیم که در مواقع لازم ازشون استفاده کنیم. احساسات صرفا باعث میشن که این شکل زمخت ابزارانگاری رو ما به درستی متوجه نشیم. کسی که خیلی با رفیقاش خوبه نیاز به خوب بودن رو مثلا تو این رابطهّهاش میکنه. بدون که متوجه بشه رفیقاش به مثابه یه ابزار برای تخلیه نیاز به خوب بودن شخص رو نقش ایفا میکنن. توی همین دسته بندی رابطههای قوی تر هم میشه در نظر گرفت. مثلا دو نفر که با هم ازدواج کردن فرایند رابطه ایدهآل احتمالا به این نجو جلو خواهد رفت که از پیشرفت همدیگر لذت خواهند برد. شاید فکر کنیم که طبق مدلسازی ابزارانگاری، دو نفر که با هم کاپل هستن نباید از پیشرفت همدگیر لذت ببرن چرا که انتفاعی از برای شخص نداره. ولی خب همین الان احتمالا متوجه شدین که چرا خیلی هم داره. بنا به اسلوب فکری رایج در افکار عمومی دو نفر که با هم ازدواج میکنن، از دید ناظر خارجی ممکنه به شکل یک واحد دیده بشن، فلذا شخص اول از پیشرفت شخص دوم برای مقبولیت بیشتر خودش استفاده میبره. همچنین مثلا پیشرفت مالی خب مشخصه که طرفین منتفع میشن از این حالت. ولی خب یه سری رابطهها هستن که واقعا ابزارانگاریشون سخته. مثلا رابطه بین مادر و فرزند رو بخوایم ابزاری نگاه کنیم خیلی دیگه ناخوشاینده و شاید خیلی نمیشه جا دادش تو این مدل. به عنوان مثال، مادر در خیلی از مسیرهای زندگیش جان افشانی میکنه برای فرزند و خب این دید که مادر، فرزند خودش رو به دید ابزار بنگره اصلا جالب نمیشه تو این حالت. ولی باز هم با این حال باب تو جیه برای این حالت هم بازه. مادر برای ی حس مادرگونه خودش، نیازه داره به رفتارهای مادرانه.
حالا سوالی که شاید اینجا پیش بیاد این هست که آیا اگر ما این ابزارانگاری رو بپذیریم و کاملا مادهگرایانه به نوع رابطهها نگاه کنیم. آیا از دست دادن یک رابطه میتونه چقدر آسیبزن باشه. جواب اینه: خیلی هست آقا خیلی هست. چرا که ما در نهایت هرچقدر هم ذهنی منطقی و مادیگرا داشته باشیم، ساختار ناخودآگاه ما از منطق صرف تبعیت نمیکنه. ما ناخودآگاهی داریم که در صورت نیاز چنگ به مفاهیم متافیزیکی و احساسی مانند میزنه که هویت بخشی کنه به جامعه پیرامونش.
حالا چی شد چنین چیزی رو نوشتم، خودم هم نمیدونم. اول اومدم در مورد یه چیز دیگه بنویسم که شد تهش این.
این کلمه مدیریت من رو یاد اپیزود ۱۳ چهرازی میندازه؛ زمانی که جمشید جولبندی با ظرافت تمام داشت مدیریت آسایگاه رو توصیح میکرد. مدیریت آسایشگاه همون مصداق رییس جمهور وقت ایران بود که تهش هم به این جمله ختم میشه که حتی رفیقاش هم دیگه محلش نمیذاشتن. میگفت مدیریت خیلی عجیب بود، یه وقتایی موز میداد ولی خودش هم از شرایط راضی نبود.
بگذریم. این کانسپت مدیریت خیلی برام چند وقته درشت شده. این که چه باید کرد که مدیر خوبی بود. مدیر خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشه و چه چیزایی رو باید بلد باشه. همیشه با خودم میگم که آیا مثلا من در یک جایگاه مدیریتی، در حد فلان وزارت خونه اگه قرار بگیرم چه کارهایی میتونم بکنم که سیستم ناکارآمد رو بشه ترمیمش کرد. بعد جالبی قضیه اینه که تو همین رویاپردازیهای مدیریتی یهو میبینی یه جاهایی یه تصمیمهای احساسی و ایمپالسیوی میگیری که الگوش رو قبلا هم دیدی. این الگو رو به مدت ۲۵ سال در ساز و کار مدیریتی کشور دیدی درواقع.
یک کتابی هست تحت عنوان "کمونیست رفت و ما ماندیم و حتی بدان خندیدیم" که داره در مورد محدودیتهایی که جهانبینی کمنیست بر کشورهای بلوک شرق اعمال حرف میزنه و نتیجتا فقر و محدودیت فکری ای که برای جامعه فراهم کرده رو بیان میکنه. نویسنده در یک جایی از کتاب میگه که دخترش رو خیلی سعی میکرده که فمنیستی و آزاد از ایدئولوژی های آمریکایی که . بار بیاره و استورههای هالیودی براش جایگاهی در زندگیش نداشته باشن. نتیجه امر این میشه که دختر بنده خدا در سن ۲۱ سالگی از مادرش عروسک باربی میخواد و در اینجاست که نویسنده متوجه میشه که تمام آمال و آرزوهایی که برای آزادی فکری دخترش میخواسته رو سرش خراب میشه. جلوتر اما به این نتیجه میرسه که اون هم مثل کمنیست میخواسته دخترش رو محدود در جهانبینی خاص خودش کنه که نهایتا مطلوب نیست و براش در ۲۲ سالگی باربی میخره.
حالا من انقدر بافتم که بگم ما هم از نظامهایی که توش زندگی میکنیم ناخودآگاه درس میگیرم. ماتریس های نورونهای مغزمون با توجه به شرایطی که تو کشور حاکمه شروع میکنه یادگیری از سیستم حاکم. ممکنه که ما هم اگه در لباس یک مدیر واقع بشیم عملکردی مشابه از خودمون نشون بدیم چرا که مغزمون توانایی تفکر دیگری جز اون سیستم مدیریتی قبل از خودش رو ندیده. اینجاست که داستان ترسناک میشه که آیا اگه این سیستم بره آیا ممکنه که مدیران، همچنان کمافسابق رویهای دودوزه وار، مبتنی بر دروغ و رانت و . برن جلو ؟
زشت یا زیبا باید بپذیریم که سیستم حاکم در جامعه به چنانی در مغزاستخوان ما رسوخ کرده که ما بدون این که بفهمیم در تصمیمگیریها، قضاوتها، درک کردنها، حرف زدنها و گوش دادنهامون، جمهوری اسلامیوارانه ممکنه رفتار کنیم، حتی شاید تا پایان زندگیمون.
میگن این تعارفتهایی که ایرانی ها میکنن و جزئی از فرهنگشون شده به یادمانده از حمله مغوله. از اون زمان به بعد آدما مجبور به چاپلوسی و تملغ گویی و تعارفات درونخالی شدن و نتیجهاش رو ما هنوز در قرن ۲۱ بعد از سپری شدن ۸ قرن داریم میبینیم.
یه کامبک شاید دو ساله کردم. یعنی دو سالی بود که نه به خود وبلاگ سر زده بودم نه مطلبی بر گستره این مجازه نشر دادم. دیگه وقتی تلگرام و اینستا و توییتر چهارنعل دارن تو مجازی تخت و تاز میکنن کی میاد بلاک حقیر ما زندگی خصوصی ما رو بخونه. هومم! قبول داری ؟ یعنی یه جورایی نه این که افسردگی داشته باشم یا با بلاگ نویسی حال نکنما! نه اصلا بر عکس حس میکنم خیلی کار روشنفکر طور و فرهیخته جلوه بکنی هست. نه این که ما از پشت کوه اومدیم و بچه شهرستانیم، عطش فرهیخته انگاشته شدن داریم :))
روزگار عجیبیست نازنین. زندگی تو ایران سخت شده نه از این رو که دخل و خرجت به هم نخونه نه! از این که امیدی به ساخت یه زندگی با رفاه دیده نمیشه دیگه. یعنی با هر نوع چرتکه و ماشین حسابی که تو بخوای دو دو تا چهارتا کنی میبینی چشم انداز زندگی ده سال آینده ات جز یه زمین لم یزرع چیز دیگری نخواهد بود. تو محکوم به معمولی شدنی. واژه ای که خیلی ازش میترسیدم. یه آدم معمولی بدون اثر گذاری کافی تو جامعه ! آدمی که برای ساخت نیاز های اولیه زندگیش باید با خیال های تخیلی ( همانطور که میبینید واژه تخمی به دلیل ادب نویسنده exclude شده است ) دست و پنجه نرم کنه. بازم میگم، نه این که خرج امرار و معاشت در نیادا نه. امید از زندگی رخت بربسته کرده خودشو تو چمدون رفته. شایدم یه گوشه ای قایم شده باشه منتظره من از پشت این لپتاپ لعنتی (خیلی لعنتی ای لپتاپ ) پا شم و بگردم پیداش کنم. میدونی امید بنده خدا خیلی بچه بازیگوشیه. به طرفت العینی شیطونیش گل میکنه میره خودشو قایم میکنه. سخته پیدا کردنش هم لاکردار. امیدت وقتی پیشته باید دودستی بهش بچسبی تا به اندازه کافی عاقل و بالغ بشه بعد از دور این نوگل رو نگاه کنی ببینی چه قشنگ امیدی وروجکت الان تبدیل شده به یه چیزی که یه عمر تلاشش رو میکردی. البته من اسم بچم رو امید نمیذارم چون تو آزمایشگاهمون یکی هست به نام امید خیلی رو اعصابمه !
آره داشتم میگفتم امید تنها انگیزه هر فرد به زندگیه. یعنی همین من الان که ماه رمضونیه امیدم به اینه که فرنی بخورم یا پسفردا اپیزود جدید handmaid رو ببینم. ولی مشکل میدونی کجاست؟ وقتی امیدی به صورت longterm نداشته باشی. زندگی رنگاش از ۳۲ بیت به ۱۶ بیت تقلیل پیدا میکنه. روزگار عجیبیست نازنین.
من به امید این که امیدی برای آینده خودم تو این آشوب بازار لایتنهای زندگی پیدا کنم دارم پدال زندگیم رو به حرکت در میارم. امید به رفتن یا امید به ماندن و ساختن شایدم امید به عاشق شدن ( این هم معضل شده برامون ).
به عنوان کسی که خیلی وقته پستی نذاشته و در حد ۱۴۰ کاراکتر مینوشته این متن رو قبول کنین از من تا من برگردم
پ.ن : سالگردشه
نیم نگاهی خواهیم داشت به فرایند مشقت بار ویزا برای اینجانب
پارسال بعد از عید بود که جواب اپلای من اومد و من تصمیم گرفتم که ویزام رو بگیرم ! باید برای تعیین وقت سفارت خیلی گرگ وارانه شب و روز بیدار میموندم و وقتی که خالی میشد رو برمیداشتم ! یادمه وقت سفارت 200 دلاری بود میکنه به عبارتی 800 تومن. طی عملیات با شکوهی با تغییر پیاپی زمان ها، تونستم برای 3 جون که ارتحال امام خمینی باشه وقت رو بگیرم و با پرواز هواپیمایی آسمان هم رفتم ارمنستان. مهم نیست اینجاهاش یه 210 دلاری هم پول sevis دادم. جدای از خرجی که تو ارمنستان کردم.
رفتم در فرایند کلیرنس 7 ماه انتظار کشیدم تا ویزا اومد ! یعنی سر ارتحال هاشمی رفسنجانی ویزا من اومد ولی این بار به کسی نگفتم که ببینم دانشگاه هم با من موافقت میکنه یا نه که بله کرد. دستشون هم درد نکنه . وقتی که التیامی بر تمام زخم های گذشته بر دل من نشست و حس کردم که عملا 95 درصد راه رفته شده. گفتم بیایم به یه سری از رفقا بگیم.
سه چهار روز بعدش با فرمان حکومتی ترامپ برا 90 روز از ورود اتباع ایرانی به آمریکا ممانعتی حاصل شد که ما را از این مهم باز داشت. این هم از سرگذشت من .
به شدت حس looser بودن میکنم ! به شدت . از این که نسبتا پل های پشت سر خودمو خراب کردم خیلی ناراحتم
درباره این سایت